
در دوران خلافت عُمَر، سردار پرافتخار ایران یعنی هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه میكرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود، بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده عربها آگاهی داد كه هرگاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد که از كشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عُمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 سرباز هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاحالدیّن المُنَجَّذ)
پس از اینكه هرمزان را وارد مدینه كردند، لباس رسمی او را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی كه عُمر در آن خفته بود، بردند تا تكلیف هرمزان را تعیین سازد. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: «پس امیرالمؤمنین كجاست؟» نگهبانان به عمر اشارهای كردند و پاسخ دادند: «مگر نمیبینی، آن امیرالمؤمنین است!»
عمر از خواب برخاست. نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند. هرمزان درخواست كرد، پیش از كشته شدن به او كمی آب دهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ كرد. عمر سبب این كار را پرسید. هرمزان پاسخ داد: بیم دارم در هنگام نوشیدن آب، مرا بكشند! عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اینكه هرمزان از عمر این قول را گرفت، کیاست به خرج داد و هوش و ذکاوت ایرانی را به رخ بلاهت عرب کشید و در اقدامی زیرکانه و هوشمندانه آب در دستش را بر زمین ریخت. عمر هم که دید مغلوب هوش و فراست و نکته سنجی و کیاست و سیاست ایرانیان شده، به ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت.
این داستان، باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخص داده می شود تا به سفر برود و سالم برگردد! درود بر ملتی که اینچنین بر باورهای ملی خود استوار هستند.
(منبع: irkohan.blogfa.com)
منتظر پیام ها و نظرات شما عزیزان هستم؛ با تشکر ـ ع. دشتی
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط با این مطلب:
وقایع تاریخی،
،
:: برچسبها:
حکایت تاریخی,
آب پشت سر مسافر,